بالشتم

خیلی کوچک که بودم

هنوز اسمم غربت خانم نبود

بابام بهم یاد داده بود که هروقت می خوام صبح زود بیدار بشم به بالشتم بگم که بیدارم کنه

من به بالشتم می گفتم و او بیدارم می کرد.

حالا دراز کشیدم رو بالشتم

دلتنگ بابامم

دلتنگ دغدغه بچگیم

تمام دلم و غم گرفته

و تمام حرفهام رو دلم مونده

حالا دیگه من حرفهام و به بالشتم نمی زنم این اشکهام هستند که حرفهام و به بالشتم می رسونن

روزگار دلتنگ و عجیبی هست.

شب ۱۱ ام از تنهایی غربت خانم

شب اخر ماه مبارک

شب اخر از این ماه هم رسید

یک ماه که گذشت هیچی

اما تو این شب اخری دلم به اندازه ی تمام غم های عالم گرفته، دعا کردم بیاد روزی که دیگه تمام این شب و روزها تمام شده باشن.

دلتنگم از الان برای رمضان بعدی و منتظر محرم می مونم تا دوباره گدایی کنم

نوروز ۱۴۰۴

سال ۱۴۰۴

سالی شروع شد که غمگین بودم، سالی مثل همه ی ۲۰ سال گذشته دور از خانواده ام بودم ولی امسال شکلش فرق می کرد که هیچ به خاطر شرایط آرمان هم کنارم نبود، امید‌ مدام اشک داشت چشمهاش، من پر بغض بودم اما صبور.

تلخ سال نو شد، تلخ نوروز شد

سالی پر از رنج و درد گذشت، سالی که از اول مهر نفهمیدم چه طور به اخر اسفند رسید

شبهای طولانی پاییز و زمستان رو گذروندم با رنج و غم و تنهایی

روزها هم سردرگم و در حال بدو بدو برای بقای زندگیم.

تو این شش ماه خیلی از واقعیت های زندگی رو زندگی کردم

اما باز هم خــــــدا رو شـــ🧚🏻ـــکر که تا اینجا بخیر گذشته

و بی معنی ترین ایام و عید رو می گذرونم.

اما سال نو برتو مبارک… امیدوارم سالی سراسر سلامتی و شادی باشه