بالشتم
خیلی کوچک که بودم
هنوز اسمم غربت خانم نبود
بابام بهم یاد داده بود که هروقت می خوام صبح زود بیدار بشم به بالشتم بگم که بیدارم کنه
من به بالشتم می گفتم و او بیدارم می کرد.
حالا دراز کشیدم رو بالشتم
دلتنگ بابامم
دلتنگ دغدغه بچگیم
تمام دلم و غم گرفته
و تمام حرفهام رو دلم مونده
حالا دیگه من حرفهام و به بالشتم نمی زنم این اشکهام هستند که حرفهام و به بالشتم می رسونن
روزگار دلتنگ و عجیبی هست.
شب ۱۱ ام از تنهایی غربت خانم