تولد امام رضا (ع)

خیلی سال پیش، شب ولادت امام رضا مشهد بودم.

خیلی دلتنگ بودم خیلی‌حاجت زیاد داشتم، بچه بودم، توان دوری، غریبی، تنهایی و صبر برام کمتر از الان بود.

اون شب یادمه ارزوها، خواسته ها و حاجات همه و آخر خودم رو نوشتم و انداختم تو ضریح

اخرین چیزی که از امام رضا خواستم رو بهش گفتم و راهی فرودگاه شدیم که برگردیم

سال بعد وقتی اُمــ♡ــید دنیا امد، فهمیدم که امشب شب ولادت امام رضاست.

حالا امشب دقیقا میشه ۸ ماه که اُمــ♡ــید درگیر سرطان شـــــده.

حالا اینها اتفاقی بهم ربط پیدا کردن یا نه رو نمی دونم

اما من به فال نیک‌ می گیرم.

حالا اگر حرم رفتی، اگه دستت به پنجره فولاد رسید، اگر قلبت راضی بود، سلام منم به اقا امام هشتم برسون، بگو دوباره معجزه کنید. همـــــــــــــین

اولین بستنی

بعد از چندین ماه

امر‌وز سه نفری رفتیم پارک، باهم بستنی خوردیم برای بچه ها فشفشه گرفتم کمی بازی کردن راه رفتیم خندیدیم و عصر جمعه رو گذروندیم.

امروز به شدت حس دلتنگی داشتم، به همه زنگ زدم پیام دادم که مطمین بشم خوب هستند

شب که شد باز هم یکی از بچه های بخش آسمونی شد، از سر شب دل تو دلم نیست و غم تمام وجودم و گرفته.

یک چای ریختم نشستم با داود حرف زدم کلی گریه کردم بلکه دلم سبک بشه، اما نشد، عکسهایی که ازشون گرفتم رو نگاه می کنم و دارم خــــــدا رو شـــ🧚🏻ـــکر می کنم که بلاخره داره از ته دلش می خنده اُمــ♡ــید که یک دفعه

ریز ریز صدای گریه اُمــ♡ــید به گوشم رسید، صداش کردم چرا گریه می کنی مامان؟

مامان: جانم

مامانم ناراحتم، چرا قربون چشمهات بشم

مامان نگرانم که تا اخر عمرم نتونم با خیال راحت بستنی بخورم.

من گفتم چه حرفیه قربونت، دیدی روزهای سخت تر رو گذروندی؟ این روزها هم می گذره.

مامان قول میدی؟ اره مامان قول می دم 😔 خدایا من جلو بچه ام بدقول نکن، می دونم مهربونی کمکم کن

دوره پنجم

دور پنجم از درمان اُمــ♡ــید شروع شد و به معنی واقعی کلمه بچه ام‌پوست انداخت

اما بازهم‌ خــــــدا رو شـــ🧚🏻ـــکر