حال عجبی دارم،

نمی دونم چرا

حس های مختلف میاد سراغم که باهم همخوانی ندارن.

دی ماه رسیده و من دلتنگ فرزندی هستم که قرار بود تو این ماه به دنیای من بیاد و مادری کنم که نشد.

مهدی داره ازدواج می کنه هم ناراحتم هم خوش حال، ناراحت زندگی که از دست رفت، ناراحت بچه هاش اما خوش حالم برای خودش.

خوش حالم که این بار باخواسته و سلیقه خودش داره ازدواج می کنه، با دختری که دوستش داره و عاشقش شده، عشق چقدر زیباست، چقدر معجزه گره، چقدر خوبه که سن و سال نمی شناسه و میاد تا دنیای آدم رو قشنگ تر کنه.

احساسم و نمی تونم بگم گفتنی نیست حس عجیبیه

حس غریبی دارم

عازم اهوازم و داستان جدیدی قراره در زندگی ما شروع بشه.