یادت همیشه با من هست
۲۸ رمضان بود،
تو مدرسه افطاری داشتیم، سهم من از افطاری شله زردی بود که خواهر زهرا صبح اومد خانه ما و برام پخت.
نزدیک های افطار بود، هوا سرد بود، تازه از پایین نفت آورده بودم بریزم مخزن بخاری ها که بعد افطار کسی با اون حجم حس سنگینی مجبور نباشه بره پایین.
از در که وارد شدم گوشی تلفن دستش خشک شده بود و من اشک ریختتش رو دیدم.
به سرعت نور اماده شد، همه در سکوت بودیم، ما خیلی زود بزرگ شدیم
من فقط ۱۳ سالم بود.
عادت مامانم بود سفره افطار و زود پهن می کرد و کم کم کاملش می کرد.
اون روز نه افطاری مدرسه شله زرد داشت و نه ما افطار کردیم.
همه ساکت بودن و ما بچه ها خانه موندیم.
شب بود و خبر آوردن برای همیشه رفت، من نمی دونم ۱۳ سالگیم چه جوری بود اما هرچی بود غم نداشتن پدر رو برای نزدیک ترین، محرم ترین و دوست ترین دوست زندگیم حس می کردم.
حالا سه تا رفیق یتیم داشتم که رنج اونها رو حس می کردم.
در عرض چند ساعت زندگی نه برای ما که برای یک خانواده شکلش تغییر کرد و همه ما از غم نبودنش سوختیم.
عزیز دلم برای تو می نویسم؛ من اون شب قول دادم که تا همیشه هوادارت باشم اما نبودم من و ببخش.
من اون شب قول دادم به بابات که دوستت بمونم؛ اما نتونستم سر قولم بمونم.
خیلی از دردهات و نفهمیدم و نمی تونم بفهمم،
خیلی از رنج هات رو نبودم که به دوش بکشم.
امشب ۲۴ سال از عید فطر سال ۷۷ می گذره و من هر سال به یاد پدرتان شمع روشن می کنم یکبار در هوای سرد زمستون و یکبار در اخرین نفس های رمضان، کاری از من برنمیاد جز در خلوت خودم که به یادش هستم و هربار که یادم میاد چقدر جاش رو خالی می بینم.
اون زمان چقدر ۳۸ ساله بودن بزرگ بود برام، اما من ۳۸ سالمه و چقدر شوق زندگی دارم، چقدر باید باشم برای بچه هام، چقدر دوری و جدایی سختمه.
چقدر جای پدر شما در غم و شادی ها، روزهای سخت و شیرین ما خالیه.
چقدر دلتنگش می شم، و چقدر دوستتان دارم، شما سه تا خیلی صبور، آروم و نجیب هستید. من از شما خیلی درس گرفتم و سرم در برابر صبر شما همیشه پایین هست.
یاد پدر عزیزتان همیشه با من، هرجای دنیا که باشم خواهد بود. 🕯️