امروز تهران بارونی بود

صبح با بارون شروع شد و نتونست برای من معجزه کنه مثل هربار که می بارید لبریز از زندگی می شدم، کلا چیزی خوشحالم نمی کنه هیچی.

این روزها اُمــ♡ــید خیلی بهتره، باهم حرف می زنیم دلش می خواد از دردها از رنجش به من بگه

امروز عصر از من پرسید

اُمــ♡ــید: مامان

من: جانم

اُمــ♡ــید: مامان آدمهایی که سرطان دارند چه جوری می میرن؟

من: یعنی چی؟

اُمــ♡ــید: یعنی من اگر بخوام بمیرم چه جوری می میرم؟ مثلا نشسته ام یه دفعه می میرم؟

یااینکه می رم تو کما؟ یا خفه می شم؟

منظورم اینه چه جوری من می میرم؟

من: در حال خفه شدن ولی نباید گریه کنم که حرفهاش رو بزنه، نباید تو خرفش بیام تا سوالاتش رو بپرسه، نباید بگم خدا نکنه چون خدا کرده،

خدایا من در چند ثانیه بابد چند نفر باشم؟ سمت چپ سرم از سرشب داره از درد از جا درمیاد

من: گفتم من نمی دونم اما فکر نکنم بی مقدمه باشه، دیگه درمان جواب نمی ده، بدن همکاری نمی کنه حالا دارم خفه ام می شم از بغض.... بعد فکر کنم از دنیا می رن.

اُمــ♡ــید: مامان فقط می خوام جوری بمیرم که قبلش ازت بتونم خدافظی کنم.

خدایا تو من چی دیدی تو؟ خدایا بچه ی من فقط ۱۲ سالشه، خدایا به من رحم کن، در توان من نیست.

خدایا شب عیده واقعا، روزها شبها همه و همه برام ارزششون رو از دست دادن

کمکم کن خدایا