بعد از مدتها

ساعت ۱۰ شب دلم می خواست بخوابم

دلم می خواست تمام بشه، روزم رو می گم.

دیروز فهمیدم فرزند دوستمان تومور بدخیم مغزی داره، من باید بهش کمک کنم و از تغذیه قبل و بعد شیمی درمانی بگم

از عوارضش

دوباره روزهایی که بهم گذشت رو ورق بزنم و نکته هاش رو بگم.

چند روزه لختم، بی جونم و لهم انگار

دیگه درد ادمها برام فرقی نداره انگار همه از ریشه وجود من هستند.

چشم هام و می بندم و به حرف خواهرش فکر می کنم، ببین مادر اُمــ♡ــید چقدر صبور هستن، ببین چقدر صبورانه و‌محکم کنار اُمــ♡ــید بودن.

سرم و می کنم زیر پتو، دلم می خواد اینقدر گریه کنم، هوار بزنم تا صدام به خود خدا برسه...

اما فقط اشک‌می ریزم، مثل همیشه اروم و بی صدا

از کجای قصه ی صبرم بگم؟ چقدر الزایمر درد شیرینی هست

دوباره التماس دعا دارم، دوباره زیارت عاشورا رو منظم به نیت دست گیریش شروع کردم.

خدایا کمکش کن